همین حالا رزرو کنید

رزرو هتل
حکایت دوم-قسمت اول
سوییچ به حالت مطالعه

حکایت دوم-قسمت اول

  • 1394/11/17

 

ملک‌الشعرا بهار و خانه‌ی عامری‌ها (قسمت یکم)

نویسنده: حسین شیرزادی

رندی گفته بود تابستان تهران مشت است نمونه خروار برای دوزخِ یوم الحساب، گذر ما که نیفتاده به دوزخ، اما همین قدر بدان که آفتابش فولاد آبدیده را نرم می‌کند، چه برسد به قامت نحیف و فرتوت یک فقره ملک الشعرا که ما باشیم. دردسرت ندهم، تازه فراغت یافته بودیم از درس و بحث و مدرسه و امتحانات خرداد ماه که از فرهنگ  نامه دادند حَسَب تجمیع تصحیح اوراق امتحانات نهایی در مرکز، همه ادبا و فضلا باید کنار هم جمع شوند تا یکپارچه بیفتند به جان اوراق و خلاصشان کنند. اواسط تیرماه از آن تصحیحاتِ مَشقّات رهایی یافتیم. خستگی عجیب رسوخ کرده بود تا مغز استخوان و بیش از این ماندن در این شهر بی در و پیکر برایمان میسر نبود. 

انگار که خدا خواسته باشد رفیقِ شفیقِ کاشانی ما سر و کله‌اش پیدا شد، ابراهیم‌خان عامری را حتماً می‌شناسی و معرف حضورت هست. حالِ نزار ما را که دید گفت باید تو را به بهشت ابراهیمی ببرم، خانه‌اش را می گفت، عمارت عامری‌ها در کاشان. گفتم دست بردار ابراهیم خان، از ورودی جهنم ما را می‌خواهی ببری به قعر آن؟ مرد حسابی کاشان که کویر برهوت است، همین جا نشسته ایم دیگر، حداقل دردسر و مرارت سفر نداریم. از او اصرار و از ما انکار. آن‌قدر گفت و گفت که دست آخر سپر انداختیم و لبیک را بر زبان جاری ساختیم.

شب نشده خودم را در جاده تهران-قم دیدم به مقصد کاشان آن هم با اُتول ابراهیم خلیل خان عامری. خورشید به قهر از مغرب آسمان لب ورچیده بود که رسیدیم به عمارت عامری‌ها. همان لحظه‌ی اول که قدم گذاشتیم به حیاط سرمست باد خنکی شدیم که از جانب حوض می‌آمد. باغچه‌های حیرت‌انگیز، نسیم خنک و قُل قُل آب از فواره‌ها، انگار از جهنم یکسر افتاده باشی میان بهشت. الحق و الانصاف درست می گفت ابراهیم خلیل خان. حالمان یکسر خوش شده بود که ملازمان رسیدند و اسباب و وسایل را از دست ما گرفتند و بردند به سرداب. 

از خنده‌ای که بر لب داشتم ابراهیم‌خان فهمید چه حظی می‌برم از این حال و هوا و بنا کرد به گفتن حکایت این حوض که با نظارت خودش از بهترین مصالح ممکن کار شده بود و به‌ویژه در خرماپزان تابستان کارآیی خودش را نشان می‌داد. به بنا که رسید توضیح داد معمار اینجا یکی از نوادر معماری نه فقط در کاشان که در کل ایران بوده است. اسمش هر چه می کنم به خاطرم نمی آید، اما الحق و الانصاف شاهکاری ساخته بود.

صحبت های ما گل انداخته بود که چراغ‌های چهارگوش حیاط  را یک‌به‌یک نوکران برافروختند و چه خیال انگیز شد باغ این حیاط و کل خانه. میان تاریکی و خیال قدم می زدیم با ابراهیم و نشئه‌ی بوی خوش گل و خنکی هوا شده بودیم. بدون تردید باغبان هم بهره خوبی برده بود از ذوق و سلیقه که باغچه‌ها را چنین خوش آراسته بود. از تو چه پنهان کف فیروزه‌ای حوض مرا برد به یاد روزگاران بسیار دیرودور. خانه‌ی پدری و تمام قیل و قالش. فواره ها هم تمام توان خود را به کار بسته بودند که ابدیتی بسازند فراموش نشدنی. 

روبرو را می‌دیدم که خدمه خانه مشغول آماده‌کردن شاه‌نشین هستند برای میهمان مهمی که لابد ما باشیم، تختی برافراشته بودند، یکی آتشدان به‌دست به کار سرخ‌کردن زغال‌ها بود تا قلیان را به‌راه بیندازد و دیگری سازی خوش‌نقش‌ونگار را مشغول کوک‌کردن بود که شام خالی از لطف نباشد. خورشید خاتون، دختر ابراهیم خان، هم به شیطنت نشسته بود بر تخت کوچکتری با روانداز ترمه‌ی عنابی رنگ که حاشیه‌اش ملیله دوزی شده بود. بوی کباب بلند شد و دیگر مجال هیچ درنگی نبود. سراغ روشویی را گرفتم و دست و صورت را شسته و نشسته بر سر سفره نشستم....

 

نظر شما

فرم نظرات
کد امنیتی

© Royagar.com