همین حالا رزرو کنید

رزرو هتل
حکایت دوم-قسمت دوم
سوییچ به حالت مطالعه

حکایت دوم-قسمت دوم

  • 1395/02/26

ملک‌الشعرای بهار و خانه‌ی عامری‌ها-قسمت دوم
نویسنده: حسین شیرزادی

... دلی از عزا درآوردیم جای شما خالی. چای و قلیان هم که تمام شد ابراهیم خلیل خان گفت بلند شو و بگذار که کاشان واقعی را به تو نشان دهم. گفتم «ابراهیم جان دست بردار، از جان‌مان که سیر نشده‌ایم، حالا با این همه سنگینی راه بیفتیم میان شهر که چه بشود؟ مگر روز را از ما گرفته‌اند؟» گفت: «بیرون کدام است پیرمرد؟ هیچ نگو و راه بیفت. از خانه بیرون نمی‌رویم.» فهمیدم که قصد پشت بام کرده است.

به نیمه راه خرپشته نرسیده بودیم که نفس او به شماره افتاد. دست به زانو زد و تکیه داد به دیوار کاه‌گلی دالان راه‌پله. عرق از سر و صورتش سرازیر شده بود و من غرولندکنان گفتم «مرد حسابی مراعات ما را که نمی‌کنی، مراعات خودت را بکن با این وزن سنگین، آمده‌ای میان این دالان تنگ و تاریک که چه اتفاقی بیفتد؟». خلاصه کلام به هر بدبختی که بود و به مدد چهار قُل به پشت بام رسیدیم. باد خنک و روح‌نوازی می‌آمد. انصافاً می‌ارزید این همه مصائب برای رسیدن به بالا، خدا خیر بدهد به ابراهیم که انکار ما را وقعی ننهاد و اصرار کرد.

به بالای پشت بام که می‌رسی کاشان زیر پایت است. شب ها کورسوی چراغ‌های شهر و آسمان زلال و پرستاره کویر حال عجیبی بر بلندای عمارت عامری‌ها ایجاد می‌کند. در گوشه‌ی پشت‌بام بادگیر بلندی بود، ابراهیم خان می‌گفت همتای آن را در کاشان نداریم. هر دو خیره شده بودیم به ستاره‌ها در آسمان و نیم‌نگاهی هم داشتیم به شهر. چراغ‌های شهر یکی پس از دیگری خاموش می‌شد. شب از نیمه گذشته بود که ذکر خاطرات تمام شد و دهان‌دره‌ها کار خودش را کرد. هر دو حسابی خسته بودیم. بلند شدیم و آسمان پرستاره‌ی کاشان و قصه‌هایش را به حال خودش گذاشتیم.  

پایین که رسیدیم ابراهیم خان به یکی از خدمه گفت که مرا به اطاقم راهنمایی کند، گفت: « این عزیز دل ما را ببر به گوشواره‌ی بیرونی حیاط خورشید خاتون و توضیحات کافی را هم بگو.» سپس خنده‌ی شیطنت‌آمیزی بر لبش نشست. حیران شدم که توضیحات دیگر چه صیغه‌ای است. خواب امانم را بریده بود و حوصله هیچ توضیح اضافاتی نداشتم. به اطاق که رسیدیم جوان شروع کرد به گفتن اینکه این اطاق چنین و چنان است و چندین ویژگی دارد که هیچ اطاق دیگری در عمارت عامری ها از آن بهره نبرده است. گفتم پسر جان خلاصه بگو که حسابی زهوارمان در رفته.

چشمی گفت و بسنده کرد به اینکه همیشه در این اتاق اتفاقات عجیب رخ می‌دهد و اما به مراعات خستگی من تنها یکی از آن‌ها را بیان کرد. مرا گذاشت وسط اطاق و خودش رفت در یکی از کنج‌ها، شروع کرد به صحبت، هر چه کردم هیچ نشنیدم. گفت حالا بروید دورتر بایستید در کنج روبرو. شروع به پچ‌پچ کرد. جل‌الخالق! به وضوح صدایش را می‌شنیدم. انگار که در گوشم زمزمه می‌کرد. فکر کردم نکند این هم از شامورتی‌بازی‌های ابراهیم خان است که نصفه شب شوخیش گرفته. هر چه اینور را پاییدم و آنور که ببینم چرا چنین است افاقه نکرد.

دست آخر مستأصل شدم از بنده خدا پرسیدم رازش چیست، پیروزمندانه انگشت اشاره را گرفت به سمت سقف، بالای سر خود را که نگاه کردم مشخص شد. این همه فتنه از طاق ضربی بالای سرمان بود. اگر شما وسط اطاق بایستید و دیگری در کنج صدای یکدیگر را نمی‌شنوید، حالا اگر در دو کنج مقابل هم بیستید و صحبت کنید  یعنی با فاصله بیشتری نسبت به حالت قبل، انگار کنار هم ایستاده‌اید و پچ‌پچ می‌کنید... معما که حل شد خاطر هم آسوده شد و رفته‌رفته دوباره خواب به سراغ ما آمد. لباس درنیاورده بر بستر افتادم و تا صبح علی‌الطلوع بی‌هوش بودم...

پایان

نظر شما

فرم نظرات
کد امنیتی

© Royagar.com